من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم...
بچه تر بودیم! همان وقتی که مادربزرگ ها گهواره ها را می جنباندند و زیر لب زمزمه می کردند: روح خدا نوید فردای پدرانتان را به پدربزرگ ها و فردای روشن شما را نیز به پدرانتان داده است.
بزرگ تر که شدیم و خواستیم فردای بی خمینی را رقم بزنیم دلمان از غم فراغش گرفت.
وقتی شنیدیم با قلبی آرام و ضمیری امیدوار، به دیدار معبود نائل شد، دامان برای خودمان سوخت.
وقتی از قصور تقصیرش، از ما عذرخواهی و طلب حلالیت کرد، بیشتر دلمان سوخت.
اما خلف صالحش که آمد، آبی بود بر آتش دل هایمان و باز امیدی زنده شد در دل مبارزمان، تا تمام قد بایستیم و فریاد بزنیم تا ما هستیم مبارزه حق بر باطل هست و پشت جانشیش خالی نخواهد ماند.
آینده از آن ماست...
@Moahammad_Paybast
موضوع مطلب :